از شرح قصّه تو بیان آب میشود...



بگذارید از این خانه عبا بردارد

لااقل رحم نمایید عصا بردارد


بگذارید در این حلقه ی دود و آتش

طفلِ ترسیده از این معرکه را بردارد


پیرمرد است نبندید دو دستش نکشید

وای اگر دستِ نحیفی به دعا بردارد


کوچه ای تنگ و دلی سنگ و زمین خوردن ها

استخوانی که تَرَک خورد صدا بردارد


آی نامردِ سواره نَفَسَش بند آمد

فرصتی دِه قدمی پشتِ شما بردارد


رَمَقش نیست ولی می رود و می خواهد

که قدم یادِ غمِ کرب وبلا بردارد


آخرین روضه ی او روضه ی گودالش بود

وقتِ آن است به لب بانگِ عزا بردارد


تشنگی بود و لبی چاک و تَنی خون آلود

لشگری حلقه زده رسمِ حیا بردارد


خوب پیداست چرا این همه نیزه اینجاست

هر کسی آمده یک سهمِ جُدا بردارد


هر کسی آمده یک تکه بگیرد بکشد

حق بده اینهمه زخم از همه جا بردارد


کاش می شد که سنان تا که سنان را نزند

دست از گیسویِ بر خاک رها بردارد


زجرکُش می کند این قاتلِ خنجر در مُشت

کاش می شد که از این حنجره پا بردارد


نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">