از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بقیع» ثبت شده است



خون می چکد به دوشِ عباس از کفن
گویی دوباره فاطمـه بر شانه می رود...




یک کوچه بود موی حسن را سپید کرد
یک اتفاق بود که او را شهـید کرد...



ای ابتدای سوره ی کوثر خوش آمدی

ای اولین حُسَیْنِ پَیَمْبَر خوش آمدی




هر کس که نداند تو که بهتر دانی

در خانه چرا نقاب بستم؛ نه حسن؟


امروز چه ساکتی حسن جان چه شده؟

(گفت:) مادر به خدا حسین هستم، نه حسن...




آری شکستند و شکستند و شکستند

هم حرمتش را هم دلش را... هم بماند...




باید امشب بلـند گریه کنیم

مثل زینب بلـند گریه کنیم


که مرتب بلـند گریه کنیم

سوخت از تب بلـند گریه کنیم


گریه کن گرچه گریه تسکین است

غم غربت عجیب سنگین است...




به لطف حق شده ام گریه کن برای حسن

دمی فدای حسینم، دمی فدای حسن


یقین کنید که روزی به چشم خواهم دید

پیاده میروم آخر به کربلای حسن...




صنمِ سلسله مویی که دل ما با اوست

سالها دورِ گلویش اثر از سلسله داشت...




به لطف مادرتان «جعفــری» است آیینم

نفس نفس زدنم خرج جای دیگر نیسـت




چکمه از پای درآرید حرم محترم است!

عطرِ سجاده آقـا کفِ پا پیچیده...