از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۲۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است



با لطف تو به منّت باران نیاز نیست

دست طلب به روی کریمان دراز نیست


در بند زلف تو دل من می شود اسیر

آنرا که عاشق است به زندان نیاز نیست




حسـین جان

من و یک لحظه جدایی ز تو آن گاه حیات؟!

این قدر صبر به عاشق نسپرده است کسی




جان بر کف و اشاره ی جانانم آرزوست

جانان هرآنچه می طلبد، آنم آرزوست


صدبار اگر نثار رهش جان و سر کنم 

تا باز جان دهم به رهش، جانم آرزوست




شکوه فاتح خیبر به زور بازو نیست

شکسته شد درِ قلعه به احترام علـی




ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصلِ خود دوایی کن دل دیوانه ی ما را...




گاهی مرا نگاه کنی رد شوی بس است

آنان که بی کس اند به یک در زدن خوش اند




از میان تربتش بویِ حسـین آید برون

کهنه پیراهن گمانم در مزارِ زینب است




زینب (س)! 

غمت غم است و قلم از غمت غمین

غمگین ترین غزل زِ غمت می خورد زمین




روز میلاد شما، بوسـه زنم بر دسـتِ...

...«پدری» را که به من نوکریت را آموخت




زین دردِ جان ستان که مسیحاست عاجزش

صائب مگر به شاهِ نجف التجاء برد...