از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۲۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است



نشنیده است از او احدی از قدیم، نه

در پاسخ فقـیر و اسـیر و یتیـم، نه


با ابروان خویش گره بـاز می کند

حتی اگر به چشم بگوید کریـم نه




سائل نخورد ثانیه ای غصه ی نان را...

تا سفره ی احسان کرم خانه تان هست




روز قیامت هر کسی، در دست گیرد نامه ای... 

من نیز حاضر می شوم، تصویر جانان در بغل 




نصفی از روز نداریم به خدا تابِ عطـش

من بمیرم که سه روز آب نخوردی تو حسـین




ثواب روزه و حج قبول آنکس راست

که خاک میکده ی عشق را زیارت کرد




اگر پرم به درد پر زدن نمی خورد ولی

برای روی تیغه ی عَلَم به درد می خورد




گرچه من را میتوانی زود از سر وا کنی

تا سحر این پا و آن پا میکنم در وا کنی


آمدم دیگر بمانم پس مـرا بیرون نکن

مشت خاک آورده ام که کیسه ی زر وا کنی


هر شبی که روزه ام وا میشود با "یا حسـین"

میشود رویم حسابی صد برابر وا کنی




تویی که ظلمت شب را همیشه مهتابی

خدیجه هستی و مادربزرگ اربابی...




من بی دل آمدم که تو دلدار من شوی

غمـدیده آمدم که تو غمخوار من شوی


من ورشکسته ی گنهم می شود شبی

یوسف شوی و گرمی بازار من شوی؟




فقیر نان حسینم، خوشم که یک عمـر است

به پشـت خانه ی این سفـره دار افتادم...