از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۱۸ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است



بر روی دست ماندن این بارها بس است

غیر از تو رو زدن به خریدارها بس است 


ما را بهشـت هم نبر... اما قبول کن!

لبخنـدِ تـو برای گنهکارها بس است...




به لطف مادرتان «جعفــری» است آیینم

نفس نفس زدنم خرج جای دیگر نیسـت




چکمه از پای درآرید حرم محترم است!

عطرِ سجاده آقـا کفِ پا پیچیده...




یک جای دنج از حرم تو برای من

من هرچه دارم ای همه چیزم... برای تو




خلق تحویلم نمیگیرند، تو تحویلم بگیر

تو که تحویلم نمیگیری همه اش تب میکنم




زُهد و تقوا را تو ای زاهد، شفیعِ خویش ساز

من کسی دارم که در محشر به فریادم رسد...




به سگ کهف نگفتند بمان... اما ماند،

گرچه تحویل نگیرند؛ مگر باید رفت؟!




من خاکم و زِ خاکِ دَرَت کیمیا شوم

 فخرم همین بوَد که در اینجا فنا شوم


بنشسته ام میانِ غلامان به این امید

شاید به پاسبانی صحنت سوا شوم




ما را مگو حکایت شادی؛ که تا به حشر 

ماییم و سینه ای که در آن ماجرای توست  




ای آفتاب روشن و ای سایه همای

ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی