از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است



هوای بی کسی ام بود، آشنای تو گشتم

خیالِ عـمرِ ابد داشتم، فدای تو گشتم


علیلِ کوی تو از هر طبیب و درد معاف است

خیالِ عافیتم بود، مبتلای تو گشتم...




یک کوچه بود موی حسن را سپید کرد
یک اتفاق بود که او را شهـید کرد...



خواستم ناز کنم دست کشی تا به سرم
دیدم این مویِ چنینْ سوخته نازی دارد؟



آلـوده تر زِ من نبـوَد بر دَرَت ولی
آقـاتری از اینکه برانی مرا حسـین



اشکی چکید و چشم، شب جمعه تار شد

زهرا (س) رسید، کرب و بلا بیقرار شد


هشتاد و چهار کودک و زن گریه می کنند

پشتِ سری که زینتِ آن نیزه زار شد




آنقدَر وصفِ تو با بیت و غزل ها گفته ام

حافـظ از شیراز سویِ کـربـلا راهی شده...