از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است



آمدم سمت حرم قفل دلـم باز شد و

دل پاییزی من گشته چنان فصل بهار




پیران ز چشـم زود می افتنـد و صـد عجـب

 جای کسی که پیـر تـو شد روی چشـم ماسـت




کوه گناهی را به کاهی گاه میبخشند

آخر.... من از کار شما سر در نیاوردم




هر صبح سلامم به تمنای وجودت

با ذکر حسـن بر در خالق اثری هست



مثل حسین شاعر و نقاش و روضه خوان

مثل حسین، فرشچیان، محتشم نداشت


از کل خانواده ی خود مـادری تر است

تاریخ گفته مـادر او هم حرم نداشت...




ای کاش دلم شبیه یک فرش فقط

از داخل صحن های او رد می شد...




سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد

حالا تصور کن به دستش هم، سـری باشد


با آن همه چشم انتظاری باورش سخت است

سهمت از آغوش پـدر، تنهـا سـری باشد...

 



با زمین خوردن من دیده خود می بندد

شرم در چهره ی ساقی حرم هست هنوز




نظری گر تـو نمایی به من خاک نشین

به روی دیده گردون بنشانند مـرا...




پسـر اُم بنین، سـاقی بی دسـت حسـین 

لطف کن دسـت بکش روی سرم حضرت یار