از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است



پدرم کرب و بلایی نشده لطفی کن

یک شبی من پدرم را به زیارت ببرم




آهـم کبوتر می شـود تا گنبـد تـو

می آورد فریـادهـای یا رضـا را...




شعیب و صالح و یحیی تـو را گریسـته اند

چقـدر گـریه کنِ کهنـه کـار داری تـو...




اگر از کوی تو ای دوست برانند مـرا 

باز آیم، اگرم بـاز نخوانند مـرا 


آنقدر بر در این خانه بکوبم سر خویش 

تا که از باده ی وصلت بچشانند مـرا 




کربلا -عمه ی من گفت- فقط زیباییست 

دل ما بیشتر از قائله ی شـام گرفـت... 




امـام زاده ی آبـادی ام جواب نـداد؛

رعیتـم و غـمِ خـرجِ کربـلا رفتـن...





قـرار بـود که آقـا فقـط شهید شود
بنـا نبـود شناسایی اش بعید شود



پـدرم گفـت: پسـر، عاشـق عبـّاس شـدن

قبـل هـر چیـز به والله جگـر می خـواهـد




در این هوا که گرفتست و گاه بارانیست

هوا هوای زیارت هوا خراسانیست


از این طراوت و نم تا شمیم عطر حرم 

چقدر خسته بماند دلی که آنجا نیست


دل دوباره مریضم تب حرم دارد

اگر شفا بدهیدش چه نیک درمانیست




عیسی شدی که این همه بالا ببینمت

بالای دست مردم دنیـا ببینمت


بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت

راضی نمیشود دلـم الا ببینمت