از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محرم» ثبت شده است



گفتی امام زاده چو زهرا شود گهی

"آری شود و لیک به خون جگر شود"




رسیدیم و طوفان رسیده ست حالا

چرا پرده ی محملم رفت بالا؟!


پس از سالها حال زینب خراب است

روی صورتم تابش آفتاب است



به یک دو حرف، کنم مختصر حکایت را

تـو را زِ یـاد نبردم... مکن فراموشم...




با لباس مشکی اَم از قبر می آیم بُرون

یک نخ این پیرهن فردا به دادم می رسد




زیر و رو کردن فقط کار حسین بن علی ست

در محرم ارمنی هم زیر پرچم می رسد...




دلشوره داشتم که نبینم محرمت...

یکسـال این فراق دلم را عذاب کرد




پایان ماه روضه شده؛ غم گرفته ام

هیئت تمام گشته و ماتم گرفته ام


بعد از دو ماه گرفت صداهای ذاکران

تازه دلم شکسته شده؛ دم گرفته ام...



سـیاه مستی آن سـاقی مبـارز بین

که دست خویش نداند کجا گذاشته است! 




زبـان به روضـه چرا وا کنـم؟ همین کافیست:

مبـاد شاهـدِ جان دادنِ پسـر، پـدری...




چقدر گریه و گریه، بس است خسته شدی

عروس فاطـمه (س) قدری بخواب حداقل...