از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محرم» ثبت شده است



گر شد قدم کمان نه برای کهولت است

آقا به احترام تو پشتم خمیده است...




"سری به نیزه بلند است" را شما دیدی

و غارت حرم و خیمه گاه را دیدی


برای گریه ات آقا اشاره کافی بود

همین که چشم تو بینَد سه ساله کافی بود


گلوی نازک یک شیرخواره کافی بود

به آب دادن ذبحی نظاره کافی بود...

         



سر مفسّر قرآن به رحل نیزه نشست

و خاکِ غم به سرِ خیلِ قاریان شده است...




بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد

همین که پیکرت افتاد خواهرت افتاد


تو نیزه خوردی و یک مرتبه زمین خوردی

هزار مرتبه زینب، برابرت افتاد...




میروی پشت سرت این دلِ من جامانده

قدری آهسته که فرمایش زهرا مانده


بس که سرگرم تماشایِ تو بودم دیدی؟

همه دشت به من گرم تماشا مانده...




حسـین جان!
نخواه چشم ببندم به روی رفتنِ تو
که وقتِ رفتنِ جــان، چشم باز می ماند...



بنویسد که در علقمه عبـاس افتاد

قطره اشکی شد و بر چادر زهرا افتاد




شد تهی دست شه، چو از کم و بیش

سر خجلت فکند، خود در پیش


اصغر خود به کف گرفت و بگفت:

"برگ سبزی است تحفه درویش"




چقدر در وسط معرکه صدا زده است

رمق ندارد و بانگ "عمو بیا" زده است


صدای "وا حسنایِ" حسـین گشته بلند

گریز مقتل قاسم به کوچه ها زده است




ضربِ شمشیرِ پـدر قاسـم شد

سپر جنگ جمل دست من است