از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عمه جانم» ثبت شده است

 

 

تکیه نزن به نیزه ی غربت، غریبِ من

زینب که هست حضرت شیب الخضیب من

 

گفتم کفن کنم به تنم، تـو نخواستی

گفتم به شمر رو بزنم، تـو نخواستی 

 

 

 

ای سایه سرم، حسین، صبر کن، نرو

حالا که مضطرم، حسین، صبر کن، نرو

 



رسیدیم و طوفان رسیده ست حالا

چرا پرده ی محملم رفت بالا؟!


پس از سالها حال زینب خراب است

روی صورتم تابش آفتاب است



باشد زمین رکاب و نگین روی آن سوار

انگشتری ست کعبه که در دست زینب است


 

 

عاقبت پیراهن و انگشترت آورده شد

حال هشتاد و سه زن بهتر؛ جدای یک نفر

 



نیم قرن از زندگى ات را کنارت بوده ام

رحم کن بر خاطراتِ خوبمان، پیشم بمان



مردی و مردانگی با توست ای چادر به سر!

بعد اربابم حسین نعم الأمیری عمه جان


گر حسـین بن علی شاهنشه میخانه است

تو در این منظومه ی مستی وزیری عمه جان




من دختری بـابـایی ام دلشـوره دارم

در خواب دیدم که سرت "شَقُّ الْقَمَر" شد...




غیر از شهیده هر که بگوید به عمه جان...

در حقِ خاندانِ علـی ظلم کرده است...




از «ما رأیْت إلا جمیلایش» توان فهمید 

هر قدر مشکل بیشتر نستوه تر زینب...