از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بقیع» ثبت شده است



قسمت این بود بال و پر نزنی

مـردِ بیمارِ خیمـه هـا باشی


حکمت این بود روی نی نروی

راویِ رنـجِ نینـوا باشی...




یـادم نمیـرود چقدر سفـت شـد طـناب

بر گـردن رقیـه و بر بـازوی ربـاب


گفتـم مزن ولـی همـه گفتنـد یکصـدا

اولاد حیـدرنـد بزنید از پیِ ثـواب 




سـن بالا، پا برهـنه در پی مرکـب یقـین؛
قامـت یک پیـرمـرد زار را خـم می کنـد





آرزو نیسـت... رجز نیسـت... مـن آخـر روزی،

وسط صحن حسـن سـینه زنی خواهـم کرد



آنقدر بخشـیده‌ای... بخشـیده‌ای... بخشـیده‌ای...

سـنگ قـبری هـم نمـانده از برایت یـا حســـن