از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۲۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است



من از این درد بنا نیست شکایت بکنم...

ترسم اینست به دوری تو عادت بکنم




به زمین خورده و خاکی است ردایش رویش

کاش می شد بِتِکاننَد سَر و پایَش را...



بگذارید از این خانه عبا بردارد

لااقل رحم نمایید عصا بردارد


پیرمرد است نبندید دو دستش نکشید

وای اگر دستِ نحیفی به دعا بردارد


رَمَقش نیست ولی می رود و می خواهد

که قدم یادِ غمِ کرب وبلا بردارد

 

 

ما را بخر، گر نخری تا به روز حشر

چون جنس بد، کسی دل ما را نمی خرد...

 



من تمام خلق را یک روز عاشق میکنم 

من تمام شـهر را از تو لبالب میکنم...




متوسل شده ام تا که بیایم مشهد

نکند بند دخیلم گره اش محکم نیست؟!


من که یکسال پیاپی نگهم سوی شماست

نرسیدن به ضریحت به خدا حقم نیست...




آقـا جانم...

زِ کودکی همه ی آرزوی من این بود

که خانه ی بغلیِ تـو را اجاره کنم...




سجده بر پای تو در زمره ی تعقیبات است

حَمْدُلِلَّه که نمازم همه پامالِ تـو بود...