خودش کوته نمـوده راه ما تا کربـلایش رابه یک عـرض سـلامی جزو زوار حسـینم مـن
تشـنه میـان حجره به دنبـال آب بـود
هـر دم به یـاد طفل رضیـع ربـاب بـود
آن سرمه ای که اهـل نظر در پی اش رونـددر زیر فرش های شبسـتان حیـدر است...
در اذان هـایـم شـهادت میدهـم این جمـله راأشـهَد أنَّ حسـین بنِ علـى اربـابنـا...
از این جـهان سـردِ پر از دود بی بهـا
مشـهد برای مـن، همـه اش مـال دیگران
خـدّام حـرم غـم تـو را می فهمنـدتـأثیر تـو را در همـه جا می فهمنـد
خـدا کنـد که نفـس هـای آخرم باشـد
اگـر که غیـر هـوای تـو در سرم باشـد...