از شرح قصّه تو بیان آب میشود...



خودش کوته نمـوده راه ما تا کربـلایش را
به یک عـرض سـلامی جزو زوار حسـینم مـن




تشـنه میـان حجره به دنبـال آب بـود  

هـر دم به یـاد طفل رضیـع ربـاب بـود 




آن سرمه ای که اهـل نظر در پی اش رونـد
در زیر فرش های شبسـتان حیـدر است...




در اذان هـایـم شـهادت میدهـم این جمـله را
أشـهَد أنَّ حسـین بنِ علـى اربـابنـا...




از این جـهان سـردِ پر از دود بی بهـا 

مشـهد برای مـن، همـه اش مـال دیگران 





اگر زاهـد دعـاى خیر میگویی مـرا این گـو:
که این آواره ى کـوى حسـین آواره تر بـادا...




بی سبب نیسـت شـب جمـعه، شـب رحمـت شـد
مـادری گفـت "حسـین جـان" همـه را بخشـیدی




خـدّام حـرم غـم تـو را می فهمنـد
تـأثیر تـو را در همـه جا می فهمنـد




خـدا کنـد که نفـس هـای آخرم باشـد

اگـر که غیـر هـوای تـو در سرم باشـد...





پـدر و مـادر و فرزنـد و عیـالـم نـذره
پـدر و مـادر و فرزنـد و عیـالـت "حیـدر"