از شرح قصّه تو بیان آب میشود...




گر بگـذری ز خاکـم و گویی تـو را که کشـت
فـریـاد خیـزد از کفنـم آرزوی تـو...



هـر گوشـه ی صحن تـو اجـابت جاریسـت

این را همـه ی اهـل دعـا می فهمنـد...





مـاننـد آن پرنده ی زشـتم که جرعـه ای

از حوضت آب خورده و چون قـو در آمـده اسـت

در صحن جامع آمـده گرگی به شکل مـن؛
از صحـن انقـلاب تـو آهـو در آمـده اسـت



حسـین جان

حجرالأسود بیچـاره دلـش می خواهـد

بشـود سـنگ سـفید کف بین الحرمـین...



abbas


شدنی نیسـت کرم داشـته باشی امّـا

دسـتگیری نکنی دسـت به دامـان شـده را...




کاش باشی وقـت جـان دادن تـو بر بالـین مـن

می شوم آن روز محتـاج دعـایت بیشـتر...





گوشـه ای پـای ضریـحت دسـت مـا را بنـد کن

دسـت مـا را بنـد کن جـایی؛
گرفتـاریـم مـا...



قد کشـیدم لا به لای گـریه کن هـایت حسـین

مطمئنـم مـو سـفیدم می کنـد آخـر غمـت...




دختـران شـام می گردند همـراه پـدر

کاش می شـد تا تـو هـم با خود بگردانی مـرا


چنـد شـب بی بوسـه خوابیدم دهانـم تلخ شـد

نیستی دختـر، مرنج از مـن، نمیدانی مـرا...





همیشـه بوده فقـط لطـف، کار فاطـمه ها
که بوده ایـل و تبـارم دچـار فاطـمه ها