از شرح قصّه تو بیان آب میشود...



فقـیر آمـدم و دلشـکسته پرسـیدم:
"مگر که شـاه خراسـان گـدا نمی خواهـد؟"



در شأنت این بس اسـت که جدّ شمـا رضـاست

در فضـلت این بس اسـت که تـو جدّ قـائـمی




مـا را بهشـت هـم نبـر... امّـا قبـول کن 

لبخنـد تـو برای گنهکارهـا بس اسـت...




یک زمـان کوچـه ی بنی هـاشـم

یک زمـان بسـته راه هـای منـا


قتـل مظلوم در شلوغی هـا

 راه بستـن تخصص اینهـاسـت




بر روی دسـت ماندن این بارهـا بس اسـت

غیـر از تـو رو زدن به خریـدارهـا بس اسـت


در لـطف تـو تحمل آه فقیـر نیسـت

فیاض را صـدای گرفتـارهـا بس اسـت...




حسـین جان

میـا به کوفـه که بر قتلت افتخـار کننـد

برای سـنگ زدن بر سرت قمـار کننـد... 





از همـان روزی که صحنت را نشـانم داده ای
تـار می بینـم جهـان را گرچه چشـمم سـالم اسـت



یـادم نمیـرود چقدر سفـت شـد طـناب

بر گـردن رقیـه و بر بـازوی ربـاب


گفتـم مزن ولـی همـه گفتنـد یکصـدا

اولاد حیـدرنـد بزنید از پیِ ثـواب 



کربـلایی که نشـد اول اسـمم باشـد

هیأتی هم بنویسند به قـبرم بد نیسـت




غیـر از شما، کسی که خریـدار مـن نشد
در اوج بی کسی، به کجـاهـا رسـیده ام!