از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدینه النبی» ثبت شده است



نشنیده است از او احدی از قدیم، نه

در پاسخ فقـیر و اسـیر و یتیـم، نه


با ابروان خویش گره بـاز می کند

حتی اگر به چشم بگوید کریـم نه




سائل نخورد ثانیه ای غصه ی نان را...

تا سفره ی احسان کرم خانه تان هست




تویی که ظلمت شب را همیشه مهتابی

خدیجه هستی و مادربزرگ اربابی...




حتماً تو نیز جنس غمت فرق می کند

آشفتگی زلف خمت فرق می کند


محتاج دست های کریمانه ات، کرم

از بس که شیوه ی کرمت فرق می کند




قرآن بخوان و راه خدا را نشان بده

این مرده های روی زمین را تکان بده


قرآن بخوان بگو که "خدا" واحد است و بس

هرکس ادلّه خواست "علـی" را نشان بده...




با واژه های هیزم و مسمار و شعله ها

آتـش زنیـد مسـتمع بی قـرار را...




درد سر ، بین گذر، چند نفر، یک مادر

شده هـر قافیه ام یک غزل دردآور


ای که از کوچه ی شهر پدرت میگذری

امنیت نیست از این کوچه سریع تر بگذر




مباد صبح قیامت شفاعتم نکنی
به غیر عاطفه از مـادر انتظاری نیست...



اهل  مدینه فاطمه ام را نظر زدند...

با برقِ چشم خرمن جان را شرر زدند


معنی ورشکسته چو خواهی مرا ببین

سرمایه ی امیدِ مرا از کمر زدند...




مگر اعجاز جز اینست که باران بهشت

زادگاهش برهوت عربستان باشد


چه نیازیست به اعجاز، نگاهت کافیست

تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد


فکر کن فلسفه ی خلقت آدم تنها

راز خندیدن یک کودک چوپان باشد...