از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است



من به علی هم گفته ام فضه، حسین، آب

تأکید دارم باز هم فضه حسین، آب


بالاسرش هر شب ببر یک کاسه آبی

تا آب را نگذاشتی... فضه! نخوابی




اهل  مدینه فاطمه ام را نظر زدند...

با برقِ چشم خرمن جان را شرر زدند


معنی ورشکسته چو خواهی مرا ببین

سرمایه ی امیدِ مرا از کمر زدند...




مدد گرفته جهان از علـی ولی باید

علـی بدون تو خود فکر دیگری بکند...




شکست پهلوی مـردی میان یک گودال

که سهم بردن از ارث مادری رسم است...




بچه سـیّد نشدم دسـت خودم نیسـت ولـی

وسـط روضـه دلـم گفـت بگویـم: «مـادر»...