از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است



شهر مدینه بوی خوش کربلا گرفت

ای مادر تبار شهیدان خوش آمدی...




سر روی دیوار غریبی گریه میکرد
حالا که فهمیدست اسرار مگو را

خیبرشکن را داغ پهلویی شکسته
دیگر نیازی نیست تا بغضی گلو را...



هر کس که نداند تو که بهتر دانی

در خانه چرا نقاب بستم؛ نه حسن؟


امروز چه ساکتی حسن جان چه شده؟

(گفت:) مادر به خدا حسین هستم، نه حسن...




آری شکستند و شکستند و شکستند

هم حرمتش را هم دلش را... هم بماند...




مـادری آمده با چادرِ خاکی به حرم

روضه آهسته بخوانید که مهمان داریم




مقدّس است مقامات مادران اما،

بهشت زیر قدمهای مادرِ حسن است

 



و نبوت به دوتا معجزه آوردن نیست

از کنیزانِ تو هم معجزه برمی آید...




میپرد نیمه شب از خواب حسینم پیِ آب

نیستم آب به دستش برسانم، چه کنم؟




نه توان مانده که نالیم و نه گریه نه سخن

نوحه خوان! مادر ما رفته بیا نوحه بخوان...




نمی خواهم بِرَنجانم دلت را بی سبب اما...

چگونه مرگ یک مادر، چهل تن متّهم دارد؟!