از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سه ساله» ثبت شده است



«حدیث خواب و سر و بوسه»، ابتدایش بود

تو فکر میکنی این «روضه»، انتها دارد؟!




از امانتداری ام دارم خجالت میکشم

بچه های من فدای دخترت... یادش بخیر




دلم اسیر یتیمی که در نهایت درد

 هنوز در دل خود شوق یک بغل دارد




اولین کس که در عالم سر تو دق کرده است

بنویسید رقیه است بگویید منم…

 

 

پدر نداشت...برادر نداشت...ستاره نداشت

و گوشواره که هیچ، کاش گوش پاره نداشت




گرفت چاره ی من را، ولی تو غصه نخور

و گوشواره ی من را... ولی تو غصه نخور


چقدر مسخره کردند دختران شام

لباس پاره ی من را... ولی تو غصه نخور




بابا حسـین...

در جواب بی ادب ها بی محلی کرده ام

چون تو گفتی صحبت با بی ادبها خوب نیست



گفتی امام زاده چو زهرا شود گهی

"آری شود و لیک به خون جگر شود"




گل سر نیست ولی موی سرم هست هنـوز

تن مـن آب شد اما اثرم هست هنـوز


مـن که از حرمله و زجر نخواهم ترسید

دختر فاطمـه هستم جگرم هست هنـوز


غصه ی معجر مـن را نخوری بـابـا جان

 پاره شد معجرم اما به سرم هست هنـوز




دختـران شـام می گردند همـراه پـدر

کاش می شـد تا تـو هـم با خود بگردانی مـرا


چنـد شـب بی بوسـه خوابیدم دهانـم تلخ شـد

نیستی دختـر، مرنج از مـن، نمیدانی مـرا...