از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رقیه خاتون» ثبت شده است



خواستم ناز کنم دست کشی تا به سرم
دیدم این مویِ چنینْ سوخته نازی دارد؟



«حدیث خواب و سر و بوسه»، ابتدایش بود

تو فکر میکنی این «روضه»، انتها دارد؟!




دستی بکش به زبری رویم که حق دهی

نامردهای شام چه مردانه می زنند...




از امانتداری ام دارم خجالت میکشم

بچه های من فدای دخترت... یادش بخیر




دلم اسیر یتیمی که در نهایت درد

 هنوز در دل خود شوق یک بغل دارد




اولین کس که در عالم سر تو دق کرده است

بنویسید رقیه است بگویید منم…

 

 

پدر نداشت...برادر نداشت...ستاره نداشت

و گوشواره که هیچ، کاش گوش پاره نداشت




گرفت چاره ی من را، ولی تو غصه نخور

و گوشواره ی من را... ولی تو غصه نخور


چقدر مسخره کردند دختران شام

لباس پاره ی من را... ولی تو غصه نخور




بابا حسـین...

در جواب بی ادب ها بی محلی کرده ام

چون تو گفتی صحبت با بی ادبها خوب نیست



گفتی امام زاده چو زهرا شود گهی

"آری شود و لیک به خون جگر شود"