از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسن در ذهنِ من جایی کنارِ مادرش دارد...» ثبت شده است



مسکین، یتیم، اسیر، همه زود آمدند 

مثل همیشه در صف این خانه آخرم 


شوق بهشت سهم بقیه ز من مخواه

از گندم مزار شما ساده بگذرم


من خواب دیده ام پس از آبادی بقیع

نذر ضریح توست النگوی مادرم...




نشنیده است از او احدی از قدیم، نه

در پاسخ فقـیر و اسـیر و یتیـم، نه


با ابروان خویش گره بـاز می کند

حتی اگر به چشم بگوید کریـم نه




سائل نخورد ثانیه ای غصه ی نان را...

تا سفره ی احسان کرم خانه تان هست




حتماً تو نیز جنس غمت فرق می کند

آشفتگی زلف خمت فرق می کند


محتاج دست های کریمانه ات، کرم

از بس که شیوه ی کرمت فرق می کند




دو ماه گریه برای حسـین باعث شد

که رزق اشک حسـن را خدا به ما بخشید


گمان کنم که دگر مادری زمین نخورد

خدا فقط به حسـن اینچنین بلا بخشید




صد و هجده دفعه بردم به لبم نام "حسـن"

صد و هجده دفعه زهـرا به جوابش "جانم"




اندازه ی دو ماهِ حسـین این یکی دو شب

آقـا فقـط برای شمـا گریه می کنـم...




هر صبح سلامم به تمنای وجودت

با ذکر حسـن بر در خالق اثری هست



مثل حسین شاعر و نقاش و روضه خوان

مثل حسین، فرشچیان، محتشم نداشت


از کل خانواده ی خود مـادری تر است

تاریخ گفته مـادر او هم حرم نداشت...




آنقدر بخشـیده‌ای... بخشـیده‌ای... بخشـیده‌ای...

سـنگ قـبری هـم نمـانده از برایت یـا حســـن