از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسن در ذهنِ من جایی کنارِ مادرش دارد...» ثبت شده است



خون می چکد به دوشِ عباس از کفن
گویی دوباره فاطمـه بر شانه می رود...




یک کوچه بود موی حسن را سپید کرد
یک اتفاق بود که او را شهـید کرد...



ای ابتدای سوره ی کوثر خوش آمدی

ای اولین حُسَیْنِ پَیَمْبَر خوش آمدی




هر کس که نداند تو که بهتر دانی

در خانه چرا نقاب بستم؛ نه حسن؟


امروز چه ساکتی حسن جان چه شده؟

(گفت:) مادر به خدا حسین هستم، نه حسن...




باید امشب بلـند گریه کنیم

مثل زینب بلـند گریه کنیم


که مرتب بلـند گریه کنیم

سوخت از تب بلـند گریه کنیم


گریه کن گرچه گریه تسکین است

غم غربت عجیب سنگین است...




به لطف حق شده ام گریه کن برای حسن

دمی فدای حسینم، دمی فدای حسن


یقین کنید که روزی به چشم خواهم دید

پیاده میروم آخر به کربلای حسن...




رواق و حجره و صحن و مناره میسازیم

ضریح و گنبدتان را دوبـاره میسازیم...




نقش است روی پرچم سردار علقمه:

پاینده باد پرچم آقایی حسـن (ع)





حالا که بین ما و شما سِنخیت کم است

ما را جزامیان مسیرت حساب کن




گدا ندیده ام از کوی تو شود، نومید

چقدر در کرم و جود، دست و دلبازی...