از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۵۰ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است



کنارش ذره ی ناچیز چون خورشید می تابد

ندارد هیچ موری این سلیمانی که من دارم... 




خورده کبوتر دلم از دانه هایتان

جنّت برای من شده پایین پایتان




باور کن آقا تا حرم خود را کِشیدم

از این جدایی بر لبانم جان رسیده


افتاده بارم آمدم دستم بگیری

با چشم گریان عبد سرگردان رسیده




خواست حرفی بزند حال و هوایش نگذاشت

بغضِ کز کرده در اعماقِ صدایش نگذاشت...




در کالبد مرده دمد جان، چو مسیحا...

آن لب که زمین بوسیِ درگاهِ رضا کرد


این منزلِ جان است و تجلی گه سینا

کز خاک درش چشم مَلَک کسب ضیا کرد




گاه و بی گاه آمدن، یا گاه گاهی آمدن

هیچکس نشنیده از دربان اینجا «شاه نیست»




آنقدر روضه گرفتیم و شفا دادی که

ارمنی هم ز مرامت به طمع افتاده...




یا رسول اللّه! خوب اجر رسالت داده شد

جایِ گل، هیزم به بیتِ فاطمه آماده شد...




گدا ندیده ام از کوی تو شود، نومید

چقدر در کرم و جود، دست و دلبازی...




کشته ی دشمن چه غم دارد که دشمن، دشمن است

گریه بر آن کشته باید کرد، که او را یار کشت...