از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۶۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است



ما را علی برای حسینش بزرگ کرد

از کودکی بزرگ شده بین هیأتیم ...




دلم اسیر یتیمی که در نهایت درد

 هنوز در دل خود شوق یک بغل دارد




جامانده ایم، حوصله شرح قصه نیست

تربت بیاورید که خاکی به سر کنیم...




بعد از آن شب که چراغ خیمه را خاموش کرد

عیب پوشی کردنش از نارفیقان روشن است


 

 

آقا جانم...

من دوستت دارم، بخوان از اشکهایم

از روسیاهی جرأت گفتن ندارم...

 



حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت

بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم ...




سائل به سفره خانه ی ارباب تا رسید

نقاره ای زدند که یاران گدا رسید


من آمدم که باز گدایی کنم تو را

اینبار هم به دادِ گدا آشنا رسید




مثل یک روضه ی مکشوفه شدم، جا ماندم

حال و روزم سبب گریه ی خیلی ها شد




نوشته سر در جنّت: خوش آمدید امّا

برای کشته ی بی سر بلنـد گریه کنید...




آسمان میبارد و قبر تو هم گِل میشود

من فدایِ سنگ قبری که نداری، یا حسـن!