از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بِطَلَب...» ثبت شده است



تو را به یُمن دیدنش چه وعده ها که داده ام

ولی نرفتم آخرش، دلم‌ مرا حلال کن...




قسمت نشد زیارتتان، شاکرم ولی

نوکر، سلام نوکرتان را رسانده است




نمیرسد به خداحافظی زبان از بغض

خوشا به حال شما که مسافر حرمید...




زل میزنم به عکس حرم، آه میکشم

نزدیک اربعین شده، من را نمیبری؟




لوح تقدیر برای رفقا ویزا بود

همگی لایق دیدار شدند... الا من




دلم اسیر یتیمی که در نهایت درد

 هنوز در دل خود شوق یک بغل دارد




جامانده ایم، حوصله شرح قصه نیست

تربت بیاورید که خاکی به سر کنیم...




مثل یک روضه ی مکشوفه شدم، جا ماندم

حال و روزم سبب گریه ی خیلی ها شد




مثل خرما به نخیل است ضریحت ارباب

آنکه دستش شده از نخل تو کوتاه، منم...




مدال کربلا رفتن به روی سینه ی ما نیست

رکاب کج ندارد فیض دیدار نگین ها را...