از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۵۰ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است



عمریست زیر سایه ی دستت نشسته ام

جز تو رضا به هیچ کسی دل نبسته ام...




بابا حسـین...

در جواب بی ادب ها بی محلی کرده ام

چون تو گفتی صحبت با بی ادبها خوب نیست



گفتی امام زاده چو زهرا شود گهی

"آری شود و لیک به خون جگر شود"




رسیدیم و طوفان رسیده ست حالا

چرا پرده ی محملم رفت بالا؟!


پس از سالها حال زینب خراب است

روی صورتم تابش آفتاب است



با در زدن به هرچه بخواهیم میرسیم

از ما مگیر پشت دری را که بسته نیست



  

میخواستم تا که فدایی تو باشم 

خوشحالم از اینکه دعای من گرفته 

  

جان خودت بالای بام آنقدر گفتم: 

کوفه نیا مولا، صدای من گرفته




به یک دو حرف، کنم مختصر حکایت را

تـو را زِ یـاد نبردم... مکن فراموشم...




با لباس مشکی اَم از قبر می آیم بُرون

یک نخ این پیرهن فردا به دادم می رسد




زیر و رو کردن فقط کار حسین بن علی ست

در محرم ارمنی هم زیر پرچم می رسد...




دلشوره داشتم که نبینم محرمت...

یکسـال این فراق دلم را عذاب کرد