از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است



مولا که دو چشم حیدری وا میکرد

یک لحظه نظر به هر دو دنیا میکرد


اما گهِ سیر قامتت یا عبـاس

با گردش سر تو را تماشا میکرد




درد یعنی که پس از روضه ی غمگینِ رباب

بروی توی خیابان، نمِ باران بزند...




در حرم حوله ی احرام من از جنس دعاست

حجرالاسود من پنجره فولاد رضاست...




حتی زِ معجزات مسیحا خبر نبود

مشتی اگر زِ خاک قدوم شما نداشت




فرقی نمی کند وسط روضه یا حرم

روزی برای عشق تو جان می دهم حسـین




عیسی رسید بر سر دستان مادرش

یک «یا علی» بگفت و سخن را شروع کرد...




از ضریحت خوشه ی انگور بیرون آمده

میوه ی بیرون زده از باغ حقِّ عابر است




چه افتخار عظیمی است آمدی اینجا

عجیب نیست که حسِّ غرور میگیرم


برای رد شدنم از پل صراط، جزا

ز دست لطف تو برگ عبور میگیرم




یک خار بین این همه گل داد میزند

یکبار هم مرا بطلب، بد پسند باش!




مالی نداشتم ولی از جستجوی تـو

انداختم میان ضریحت نگاه را...