از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است



حسـین جان 

سایه ات را از مدار رو سیاهان برمدار

مـاه از شب برنمیگیرد نگاه خویش را... 




به طوس رفتم و ناله زدم: غریب... غریب

ندا رسید زِ سـوی رضـا؛ حسـین... حسـین...




در کربـلا هنـوز زنی گـریه می کنـد...

زینبـکُش اسـت نالـه ی محزون مـادرت




به جز از علـی که آرد پسری ابوالعجائب

که به اربعین بخوانـد فقـرا و اغنیا را...




گفتـم به پیـر اهل دلـی: روضـه‌ای بخـوان

با اشک گفـت "زینـب" و آرام دور شـد...




چقدر با سر زانو به کربلا رفتند 

از اشتیاق حرم روی پا نمیماندند 


فروختند النگوی نوعروسان را

قدیم معطل این چیزها نمیماندند

 

شب زیارتی اربعین، دهاتی ها 

به احترام تـو در روستا نمیماندند




رفقایم همگی از مـن آلوده سر اند؛

کربـلایم نبر، امـّا رفقایم برونـد...


پ ن:

باشد حسین کرب و بلا مالِ خوبها؛

بدها بگو که عقده ی دل با که وا کنند؟؟؟




از اربعینت سـهم مـن انگار دوریسـت

تقـدیر آدم هـای نالایق صبوریسـت...




ای سایه ی لطفت همه جا بر سـر مـن

گر از تـو جدا منـم تـویی در بر مـن


یک عمـر تـو را خطاب کردم مـولا

یکبار تـو هم به مـن بگو نوکر مـن




در میخانه به من باز کن ای شاه رئوف

که فقط در همه افلاک تـو را دارم من