از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است



خیبـر چو به دسـتان علـی کنـده شد از جا

دیـوار به در گفـت علـیاً ولیُ الله...




رونق گرفـت از غـم تـو زندگـانی ام

ای یـار مهـربان به کجا می کشانی ام؟


حالا که پیـرمـرد شدم کیف می کنـم

چون وقـف روضـه بـود تمام جوانی ام




گوینـد: دل اسـیر همـان شـد که دیـده دیـد 

این دل شنیـده وصـف تـو شـد مبتلای تـو




دارم به سـمت پنجـره فـولاد می‌روم

جائیکه دل شکسـت و مریضـی شفا گرفـت...‏




چیزی دگر نمانده به کابوس های آب

پس این قَدَر به آب نده عادتش ربـاب




علـی جان

عاشقت هستم و سلمان به همه ثابت کرد

عاشقت فرق ندارد که کجـایی باشد




ره صد ساله ی حاجی به شبی پیمودیم

جای صد عمره حساب است نجف رفتن ما




هـرکس وسـیله داشـت بـرای هدایتـش

مـا با نسـیم روضـه ی تـو با خـدا شـدیم...




فقـیر آمـدم و دلشـکسته پرسـیدم:
"مگر که شـاه خراسـان گـدا نمی خواهـد؟"



در شأنت این بس اسـت که جدّ شمـا رضـاست

در فضـلت این بس اسـت که تـو جدّ قـائـمی