از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۳ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است



در بین اسـم هـای خودت آخرش حسـین

با اسـم سـیّدالشـهدا می کشی مـرا...




ای عمـو مـن هـم برای جنـگ دلتنـگم، برم؟ 

مـن که با شمشیر چوبی خوب می جنـگم، برم؟




هـر که نازد بر کسی زینـب بنازد بر حسـین

جان زهـرا این حسـین دار و ندارش زینـب است




همـه بضاعت زینـب همین دو قربانیست

 برای غربت و آهی که داری آوردم 


سهیم کن جگرم را به غصّه فرزنـد

 دو پـاره ی جگرم را به یـاری آوردم 




گل سر نیست ولی موی سرم هست هنـوز

تن مـن آب شد اما اثرم هست هنـوز


مـن که از حرمله و زجر نخواهم ترسید

دختر فاطمـه هستم جگرم هست هنـوز


غصه ی معجر مـن را نخوری بـابـا جان

 پاره شد معجرم اما به سرم هست هنـوز




نوکرت پیـر که شد دلبـری اش بیشـتر اسـت

 مـاجـرایی شده این قصـه خاطـرخواهـی




حسـین جان
ده پشت ایـل مـن درِ این خـانـه نوکرنـد
تمـدیـد کن مجـوز دربـانی مـرا...



آقـا سلام نیـّت گریـه نموده ایـم
شیرین ترین عبادتِ مـا هم شروع شد...





کسی قدم به حرم بی مدد نخواهد زد
بدون واسطه دم از احد نخواهد زد

گدای کوی رضا شو که این امام رئوف
به سینه ی احدی دست رد نخواهد زد




فطرس، پرش شکست، شفا دادی و پرید

من که دلم شکسته چه خاکی به سر کنم؟!