حسـین جان
ما زیر سایه ات قد و قامت کشیده ایم
از روضـه خوان مرنج که در هر مناسبت
آخر کشانده بحث خودش را به کـربـلا
هر که دلش به خاطـره یک سفر خوش است
با آرزو خوش است دل مـا به کـربـلا
ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺍﺳﺖ ﺷﻔﺎ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﺍﺵ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ
ﮔﺮﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﺩﻩ ﺩﻭﺭ ﻣﺸﺒﮏ ﮐﻮﺭ ﺍﺳﺖ
علـی جان
مـن از تبار تـو هستم، به آن نشان که خدا
غـبار کفش تـو را در دلـم ازل می ریخـت
توسلی که به سمت شما نیامده است
چو قبله ای ست که سوی خدا نیامده است
چون طفل، خانه برگشت او را بغل بگیرند
پس گم شدن برای مهر پـدر می ارزد
هرطـور می پسندی، بشکن دل گدا را
هـرچه شکسته تر شد، دل بیشـتر می ارزد
یا ابا عـبدالله
باورم نیست که خیبرشکن از پا افتاد
حضرت واژه ی برخاستن از پا افتاد
پلکی به هم بزن که هدایت شـود زمـین
حُر با نگاه تـو سپرش را زمـین گذاشـت