از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وحید قاسمی» ثبت شده است



زهرا مرا ببخش که نگذاشت غربتم

یک ختم با شکوه بگیرم برای تو...




چه افتخار عظیمی است آمدی اینجا

عجیب نیست که حسِّ غرور میگیرم


برای رد شدنم از پل صراط، جزا

ز دست لطف تو برگ عبور میگیرم


 

 

پـدر مشک های دلواپس، ساقی بی شراب و پیمانه

دختری منتظر نشسته بیا... حُرمتِ قول های مردانه 

 



بده در راه خدا، من به خدا محتاجم

من به بخشندگی آل عبا محتاجم 


مهربان، کاش زهیری بغلم می کردی

من به آغوش پر از مهر شما محتاجم...




معنی "فُـزْتُ وَ رَبُّ الکـعبه" ی او روشن است

حیدر مظلوم، سی سال است فکر رفتن است


غصه ی آن کوچه سی سال است پیرش کرده است

کم محلی های مردم گوشه گیرش کرده است...




سائل نخورد ثانیه ای غصه ی نان را...

تا سفره ی احسان کرم خانه تان هست