از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سعدی» ثبت شده است



ستاده‌ام به غلامی گَرَم قبول کنی

و گر نخواهی؛ کفشِ غلام برگیرم




کاروانی شکر از مصر به شیراز آیـد

اگر آن یـار سـفرکرده ی ما بازآیـد


من همان روز که روی تو بدیدم گفتم

هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید




ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصلِ خود دوایی کن دل دیوانه ی ما را...




بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم


گفتی زِ خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم



مشغول تو را گر بگذارند به دوزخ

با یاد تو دردش نکند هیچ عذابی




چون دل ببردی دین مبر، هوش از منِ مسکین مبر

با مهربانان کین مبر، لاتَقْتُلوا صِیْدَ الْحَرَمْ...




هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری

در دل نیافت راه که آنجا مکان توست...