از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حالا رباب مانده و یک عمر خاطره» ثبت شده است



شد تهی دست شه، چو از کم و بیش

سر خجلت فکند، خود در پیش


اصغر خود به کف گرفت و بگفت:

"برگ سبزی است تحفه درویش"




درد یعنی که پس از روضه ی غمگینِ رباب

بروی توی خیابان، نمِ باران بزند...




پدرم گفت که صد شکر که بارانی زد

مادرم گریه کنان گفت: که ای وای رباب...




چون که بینم شیرخواری در کنار مادرش

از رباب و گریه‌های اصغرم آید به یاد...




اُم البنین پیش همه روضه خواند و گفت:

شرمنده ام ربـاب... پسـرم را حلال کن... 




لفظ "ارباب" نمایانگر این تصویر است

"الف" انگار "نی" و پای نی انگار "رباب"




چقدر گریه و گریه، بس است خسته شدی

عروس فاطـمه (س) قدری بخواب حداقل...