از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است



جز حریم نظرت نیست پناه دگری

گره بسته ما با نظری باز شود...




مشغول تو را گر بگذارند به دوزخ

با یاد تو دردش نکند هیچ عذابی




میپرد نیمه شب از خواب حسینم پیِ آب

نیستم آب به دستش برسانم، چه کنم؟




نه توان مانده که نالیم و نه گریه نه سخن

نوحه خوان! مادر ما رفته بیا نوحه بخوان...




نمی خواهم بِرَنجانم دلت را بی سبب اما...

چگونه مرگ یک مادر، چهل تن متّهم دارد؟!




باز دارد می رود چاهی بنا سازد علی

مرد وقتی گریه دارد زود خلوت میکند....




بابا خودش هم نان خورِ این آستان بود

با ما غلط گفتند بابا آب و نان داد...




بانو سه ماه منتظر این دقیقه ام

مشغول کار خانه شدی! خوش سلیقه ام!؟


زهرا مرا چقدر بدهکار می کنی!؟

داری برای دل خوشی ام کار می کنی؟




مرگ از محبّت تو خلاصم نمی کند

در زیر خاک هم دل من پای بست توست




شعر در دست ندارم ولی از روی ادب

السلام ای همه ی دار و ندارِ زینب...