آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اُردوی تـو ویـران
وآن روز که با بیرقی از یک تن بی سر
تا شام شدی قافـله سـالار اسیـران
تکیه نزن به نیزه ی غربت، غریبِ من
زینب که هست حضرت شیب الخضیب من
گفتم کفن کنم به تنم، تـو نخواستی
گفتم به شمر رو بزنم، تـو نخواستی
ای سایه سرم، حسین، صبر کن، نرو
حالا که مضطرم، حسین، صبر کن، نرو
زینب بساط کرده تو چیزی از او بخر
بهتر که رفع این همه درد و حرج کنی
رسیدیم و طوفان رسیده ست حالا
چرا پرده ی محملم رفت بالا؟!
پس از سالها حال زینب خراب است
روی صورتم تابش آفتاب است
بی مرزتر از عشقم و بی خانه تر از باد
ای فاتحِ بی لشکرِ من خانه ات آبـاد...
باشد زمین رکاب و نگین روی آن سوار
انگشتری ست کعبه که در دست زینب است
عاقبت پیراهن و انگشترت آورده شد
حال هشتاد و سه زن بهتر؛ جدای یک نفر
دو جرعه اشک بریزم میان روضه ی تو
سلامتی تمـام مدافعـان حـرم...
نیم قرن از زندگى ات را کنارت بوده ام
رحم کن بر خاطراتِ خوبمان، پیشم بمان