از شرح قصّه تو بیان آب میشود...



آنقدَر وصفِ تو با بیت و غزل ها گفته ام

حافـظ از شیراز سویِ کـربـلا راهی شده...




سامرا شد قفس روح تو ای سدره نشین

و شکستند در آن کنج قفس بال و پرت...




اگرچه گریه نمودم دو ماه با غمتان

مرا ببخش نمردم پس از محرمتان...




دو دست بر کمرش، مثل مادرش زهـرا

شکست بال و پرش، مثل مادرش زهـرا


گریست چشم ترش، مثل مادرش زهـرا

ندید دور و برش، مثل مادرش زهـرا...




خون می چکد به دوشِ عباس از کفن
گویی دوباره فاطمـه بر شانه می رود...




 قرآن عزا گرفته و عترت شده غریب

شهر مدینه را به جگر، داغ مصطفاست




از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود

از تو بعید نیست قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شود...



پیـاده محضِ تسلّایِ قلبِ خواهرتان
وظیفه بود بیایم... ببخـش جاماندم



راهیان حرمش، خنده کنان گریانند

کس ندیده است چنین، حال و هوای دگران




هوای بی کسی ام بود، آشنای تو گشتم

خیالِ عـمرِ ابد داشتم، فدای تو گشتم


علیلِ کوی تو از هر طبیب و درد معاف است

خیالِ عافیتم بود، مبتلای تو گشتم...




یک کوچه بود موی حسن را سپید کرد
یک اتفاق بود که او را شهـید کرد...