از شرح قصّه تو بیان آب میشود...



رسیدیم اینجا دل من تکان خورد

چه شد ناگهان محمل من تکان خورد


رسیدیم و طوفان رسیده ست حالا

چرا پرده ی محملم رفت بالا؟!


پس از سالها حال زینب خراب است

روی صورتم تابش آفتاب است


چه باید کنم سایه ی بر سر من

ابالفضل! خاکی شده معجر من


بیین اول کاری اوضاعمان را 

دل آشوب زنهای در کاروان را


کمک کن توانی نمانده به پایم

رکابم شو از ناقه پایین بیایم


نرو از کنارم که زینب نمیرد

خدا از سرم سایه ات را نگیرد


تو هستی من امنیتی خوب دارم

به پیش همه عزتی خوب دارم


خدای نکرده نباشی چه عباس؟

من اذیت شوم از حواشی چه عباس؟


شما که نباشید دورم شلوغ است

بگو آنچه را که شنیدم دروغ است


بگو بی برادر نخواهم شد اصلاً

گرفتـار لشکر نخواهم شد اصلاً


نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">