از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است



تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کامِ جاودانه با من است


تو بهارِ دلکشی من چو باغ،

شور و شوقِ صد جوانه با من است




سال تا به سال، همه جا تازه می شود

این عشقِ نابِ توست، همان کهنه اش خوش است




مقدّس است مقامات مادران اما،

بهشت زیر قدمهای مادرِ حسن است

 



و نبوت به دوتا معجزه آوردن نیست

از کنیزانِ تو هم معجزه برمی آید...




به یک نسیم توان رفت تا به کرب و بلا

کشیده است کجا کارِ بی قراریِ ما...




بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم


گفتی زِ خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم



این شده فریادهای دوره گردی ژنده پوش

یک دلِ بشکسته دارم در بساطم، میخری؟


خوب میدانم به کار تو نمی آید، ولی

ظاهر و باطن همین را میخری یا میبری؟




آهو زِ احترام به صحرا نمی رود

گر چادر تو پای به اقصای چین کشد


ما را زِ چشم های اباالفضل کن نگاه!

خاشاک منّت از نظر ذره بین کشد...




تو مـاه کاملی و من جزیره ای در آب

مرا به مدِّ تو هر شب گذشته از سر آب




چیزی عزیـزتر زِ تمام دلـم نبود

ای پاره ی دلم...که بریزم به پای تو!