از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۱۹ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است



مـن نمیدانم چـرا هـر وقـت که تب می کـنم

مـادرم پـا می شود رو به خراسـان می کـند...




علت اینکه گره خورده است با او ارمنی

از امامش میرسد شاید به دادش بیشتر


اکثر مردم به او بستند دلهاشان ولی

پیرمرد آذری هست اعتقادش بیشتر




حرمت بس که شبیه است به محراب نمـاز

هـر که آمد به تمـاشـای تـو در سـجده فتـاد...



hosseyn


حسـین جان

ما زیر سایه ات قد و قامت کشیده ایم

در چشم ما تمـام جهان بارگاه توست



از روضـه خوان مرنج که در هر مناسبت

آخر کشانده بحث خودش را به کـربـلا


هر که دلش به خاطـره یک سفر خوش است

با آرزو خوش است دل مـا به کـربـلا




ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺍﺳﺖ ﺷﻔﺎ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﺍﺵ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ

ﮔﺮﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﺩﻩ ﺩﻭﺭ ﻣﺸﺒﮏ ﮐﻮﺭ ﺍﺳﺖ




معلـوم بود آبرویـم را نمیبرد
از اولش گنـاه مـرا کم حساب کرد

اول بنا نداشت حسابم کند ولـی
وقتی که دید فاطمـه دارم حساب کرد

مـا را خـدا به خاطـر اربـاب میخرد
باید به روی شـاه دو عالـم حساب کرد


najaf


علـی جان

مـن از تبار تـو هستم، به آن نشان که خدا

غـبار کفش تـو را در دلـم ازل می ریخـت




توسلی که به سمت شما نیامده است

چو قبله ای ست که سوی خدا نیامده است




چون طفل، خانه برگشت او را بغل بگیرند

پس گم شدن برای مهر پـدر می ارزد


هرطـور می پسندی، بشکن دل گدا را

هـرچه شکسته تر شد، دل بیشـتر می ارزد