یا ابا عـبدالله
باورم نیست که خیبرشکن از پا افتاد
حضرت واژه ی برخاستن از پا افتاد
حسـین جان
پلکی به هم بزن که هدایت شـود زمـین
حُر با نگاه تـو سپرش را زمـین گذاشـت
این پیرمردی که غرورش را شکستند
إنّا إلَیهِ راجِعون تکـرار می کرد
از بس که دلتنگ نگاه همسرش بود
او ابن ملجم را خودش بیدار می کرد
یـا رفیـقَ لا رفیـقَ لَه حلالـم کن، اگـر
بین مـا بـار گنـاهـانم رفاقـت را گرفـت
لب تشنه به آب آمد و لب تشنه برون شد
واللّه که گرم است دم حضرت عبـاس!
آنقدر بخشـیدهای... بخشـیدهای... بخشـیدهای...
سـنگ قـبری هـم نمـانده از برایت یـا حســـن
من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام
حضرت ارباب بی همتا به دادم میرسی؟!