کوه گناهی را به کاهی گاه میبخشند
آخر.... من از کار شما سر در نیاوردم
هر صبح سلامم به تمنای وجودت
با ذکر حسـن بر در خالق اثری هست
مثل حسین شاعر و نقاش و روضه خوان
مثل حسین، فرشچیان، محتشم نداشت
از کل خانواده ی خود مـادری تر است
تاریخ گفته مـادر او هم حرم نداشت...
سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سـری باشد
با آن همه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پـدر، تنهـا سـری باشد...
با زمین خوردن من دیده خود می بندد
شرم در چهره ی ساقی حرم هست هنوز
نظری گر تـو نمایی به من خاک نشین
به روی دیده گردون بنشانند مـرا...
پسـر اُم بنین، سـاقی بی دسـت حسـین
لطف کن دسـت بکش روی سرم حضرت یار
پدرم کرب و بلایی نشده لطفی کن
یک شبی من پدرم را به زیارت ببرم
شعیب و صالح و یحیی تـو را گریسـته اند
چقـدر گـریه کنِ کهنـه کـار داری تـو...
اگر از کوی تو ای دوست برانند مـرا
باز آیم، اگرم بـاز نخوانند مـرا
آنقدر بر در این خانه بکوبم سر خویش
تا که از باده ی وصلت بچشانند مـرا