از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۴۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Karbala» ثبت شده است



ای دلنواز قاری قرآن خوش آمدی

در بیت وحی با لب خندان خوش آمدی



صبر پرید از دلم، عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو؟!




کاروان را دریاب!

بر سر دوش عمـو، آن سه ساله دختر،

دسـتها را گره انداخته بر موی عمو،

زیر لب میگوید: عمر کوتاه رقیه به فدای خم گیسوی عمو




دوای درد مرا هیچکس نمی داند

فقط بگو به طبیبان دعا کنند مرا...




اظهار  عشـق  را  به  زبان  احتیاج  نیست 

چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است... 




حسـین جان

طوفان نوح تازه شد از آب دیده‌ام 

با آن که در غمت به مدارا گریستم




نقّاش چون شمایل آن ماه میکشد

نوبت به زلف او چو رسد آه میکشد




مـا را مگو حکایت شادی؛ که تا به حشـر 

ماییم و سینه ای که در آن ماجرای توست  




کشتی نـوح نشـد منتـظر هیچکسی

این حسـین است که با خود همه را خواهد برد




بنا نبود که اینقدر زابراه شوم

بنا نبود همش جان به لب کنید مرا


تـو را بجان عزیزت معطلم نکنید

سحر نیامده امشب طلب کنید مرا


عبادتی که بلد نیستم به غیر حسین

فقیر کرب و بلای رجب کنید مرا