از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



حسـین جان 

سایه ات را از مدار رو سیاهان برمدار

مـاه از شب برنمیگیرد نگاه خویش را... 




به طوس رفتم و ناله زدم: غریب... غریب

ندا رسید زِ سـوی رضـا؛ حسـین... حسـین...




در کربـلا هنـوز زنی گـریه می کنـد...

زینبـکُش اسـت نالـه ی محزون مـادرت




به جز از علـی که آرد پسری ابوالعجائب

که به اربعین بخوانـد فقـرا و اغنیا را...




چقدر با سر زانو به کربلا رفتند 

از اشتیاق حرم روی پا نمیماندند 


فروختند النگوی نوعروسان را

قدیم معطل این چیزها نمیماندند

 

شب زیارتی اربعین، دهاتی ها 

به احترام تـو در روستا نمیماندند




رفقایم همگی از مـن آلوده سر اند؛

کربـلایم نبر، امـّا رفقایم برونـد...


پ ن:

باشد حسین کرب و بلا مالِ خوبها؛

بدها بگو که عقده ی دل با که وا کنند؟؟؟




از اربعینت سـهم مـن انگار دوریسـت

تقـدیر آدم هـای نالایق صبوریسـت...




ای سایه ی لطفت همه جا بر سـر مـن

گر از تـو جدا منـم تـویی در بر مـن


یک عمـر تـو را خطاب کردم مـولا

یکبار تـو هم به مـن بگو نوکر مـن




لطف تو شاملم شده از کودکی حسـین 

نِعمَ الرَفیق معنی دسـت کریم توست




پیران ز چشـم زود می افتنـد و صـد عجـب

 جای کسی که پیـر تـو شد روی چشـم ماسـت