از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



رحمت واسعه ات کیسه ی ما را پر کرد

این چه لطفی است به هر بی سر و پایی برسد




سر و سامان بدهی یا سر و سامان ببری
قلب من سوی شـما میل تپیدن دارد...



فِتاده در دل تنگم هوای چون تو شَهی

هوا هوای حسین و هوای در به دری...




حمد و سوره بر سر قبر محبانش نخوان

از مزار سینه زن، سینه زنان باید گذشت




نظری به کار مـن کن که ز دسـت رفت کـــارم 

به کسم مکن حواله که بــه جز تـــو کس ندارم




بچه سـیّد نشدم دسـت خودم نیسـت ولـی

وسـط روضـه دلـم گفـت بگویـم: «مـادر»...




دوای درد مـرا هیچکس نمی دانـد
فقـط بگو به طبیبـان، دعـا کنند مـرا...



پایان ماه روضه شده؛ غم گرفته ام

هیئت تمام گشته و ماتم گرفته ام


بعد از دو ماه گرفت صداهای ذاکران

تازه دلم شکسته شده؛ دم گرفته ام...



مـا را ببخـش گریه ی سـیری نکرده ایم

چشمان خشک مـا خجل از این عزای تـو




لحظـه ای فکـر کـنی پیـر شـدم مدیـونی

در سرم هسـت همان شوق علـی اکبـر تـو