از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۳۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسـین جان» ثبت شده است



کوه گناهی را به کاهی گاه میبخشند

آخر.... من از کار شما سر در نیاوردم




نظری گر تـو نمایی به من خاک نشین

به روی دیده گردون بنشانند مـرا...




پدرم کرب و بلایی نشده لطفی کن

یک شبی من پدرم را به زیارت ببرم




شعیب و صالح و یحیی تـو را گریسـته اند

چقـدر گـریه کنِ کهنـه کـار داری تـو...




اگر از کوی تو ای دوست برانند مـرا 

باز آیم، اگرم بـاز نخوانند مـرا 


آنقدر بر در این خانه بکوبم سر خویش 

تا که از باده ی وصلت بچشانند مـرا 




امـام زاده ی آبـادی ام جواب نـداد؛

رعیتـم و غـمِ خـرجِ کربـلا رفتـن...





قـرار بـود که آقـا فقـط شهید شود
بنـا نبـود شناسایی اش بعید شود



عیسی شدی که این همه بالا ببینمت

بالای دست مردم دنیـا ببینمت


بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت

راضی نمیشود دلـم الا ببینمت





زحمـت تـو در حقیقت سـربلـندی همـه سـت

تـو شدی نیـزه نشـین... امّـا سرِ مـا شد بلـند



تا ابـد هم که بخوانند همه ی مرثیه ات

باز هم روضـه ی ناخوانده به عالـم داری