میروی پشت سرت این دلِ من جامانده
قدری آهسته که فرمایش زهرا مانده
بس که سرگرم تماشایِ تو بودم دیدی؟
همه دشت به من گرم تماشا مانده...
بنویسد که در علقمه عبـاس افتاد
قطره اشکی شد و بر چادر زهرا افتاد
چقدر در وسط معرکه صدا زده است
رمق ندارد و بانگ "عمو بیا" زده است
صدای "وا حسنایِ" حسـین گشته بلند
گریز مقتل قاسم به کوچه ها زده است
ضربِ شمشیرِ پـدر قاسـم شد
سپر جنگ جمل دست من است
چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشمش گدازه ریخت، ولی زیر معجرش
او به جای موی سر، سر می دهد
قاسم و عباس و اکبر می دهد...
به چند درهم معدوده یوسفی بخرند
مرا به هیچ خریدی به هیچ هم مفروش...
مثل کلیم تکیه به جایی نمیزنیم
وقتی که عشق حضرت موسی عصایِ ماست
خوشبخت هرکس داشت بیعت با «علـی» اما
خوشـبختتـر آنکس که «حیـدر» را نگه دارد!