از شرح قصّه تو بیان آب میشود...

۴۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Karbala» ثبت شده است



ما را مگو حکایت شادی؛ که تا به حشر 

ماییم و سینه ای که در آن ماجرای توست  




ای آفتاب روشن و ای سایه همای

ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی




گَـرَم بیایی و پرسی چه بُردی اندر خاک ؟

ز خاک نعره برآرم که آرزوی تو را...




من را جدا زِ کارگرانِ درت مکن

آقا قسم به جانِ شما کاریم هنـوز


باشد سؤالِ من از تو ای مهجبینِ من

آیا مرا تو در نظرت داریَم هنـوز؟




شادی هر دو جهانم به خدا از غم توست

غم تو می برد از دل همه ی غم ها را




گدای کوی توام عید فطر نزدیک است

به جای فطریه یک کربلا به من بده آقا...




ارباب من، حسـین

گدای سابقه دارم مرا مران که بود

کَرَم سجیّه ی تو، التماس؛ عادتِ من


هزار مرتبه ام گر برانی از درِ خویش

هماره بر تو فزون تر شود ارادتِ من...




یاغی نی ام، ترحمی ای پادشاه حُسن

گردن کشیده ام که تماشا کنم تو را




تا سفره ی افطار شما هست، گدا هست

آقا که حسـین است، برای همه جا هست


تا خانه ببر سائل خود را، که بگویی

هروقت گرفتار شدی، خانه ی ما هست




ستاده‌ام به غلامی گَرَم قبول کنی

و گر نخواهی؛ کفشِ غلام برگیرم