به چند درهم معدوده یوسفی بخرند
مرا به هیچ خریدی به هیچ هم مفروش...
علیل کوی تو از هر طبیب و درد معاف است
خیال عافیتم بود مبتلای تو گشتم...
این شعرهـا جـواب دلـم را نمیدهد
باید تمام خلوت خود را حسـین (ع) گفت...
خورشید من برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوایِ تو از خاک بگسلم
دل را قرار نیست، مگر در کنارِ تو
کاین سان کشد به سوی تو منزل به منزلم
این دل از روز ازل گشت گرفتار حسـین
به خـدا تا به اَبـَد هسـت گرفتار حسـین
در تلاش است فقط عشق خود ابراز کند
قلب من هم شده اینگونه وفادار حسـین
میان روشن و خاموش آسمان، هر روز
خوشم به ذکر سلامی به درگهت اربـاب
بر روی دست ماندن این بارها بس است
غیر از تو رو زدن به خریدارها بس است
ما را بهشـت هم نبر... اما قبول کن!
لبخنـدِ تـو برای گنهکارها بس است...
خلق تحویلم نمیگیرند، تو تحویلم بگیر
تو که تحویلم نمیگیری همه اش تب میکنم
زُهد و تقوا را تو ای زاهد، شفیعِ خویش ساز
من کسی دارم که در محشر به فریادم رسد...
من خاکم و زِ خاکِ دَرَت کیمیا شوم
فخرم همین بوَد که در اینجا فنا شوم
بنشسته ام میانِ غلامان به این امید
شاید به پاسبانی صحنت سوا شوم